اینک تو در تلاشی!
تلاشی بین ماندن و رفتن
رفتنت دل را آتش میزند
ماندنت دل را میرویاند
و تو شوق رفتن داری
و من شوق ماندنت
تو سفرکرده ات را میجویی
که از دستم بگریزی
اما هیهات!
من تو را میجویم
دیریست در فراق توام
ثانیه ها و دقیقه ها برایم سال شده اند
تا تو بیایی
از مولا مدد گرفتم که باز بیایی
ای پیدا شده ام پیدا بمان
اینک تو در تلاشی!
که به وصال معبود برسی
اما بی من مرو
میدانم آنقدر لطیفی که این جهانی نیستی
اما برای دل من بمان
بمان تا که تنها نمانم
اینک تو در تلاشی!
و من در تلاطم و خروشم
همه ی وجودم تو را میخواند تا بمانی
با تمام وجودم برایت دعا کرده ام
تنهایم مگذار که بی تو غریبم
که بر من تکیه کردی
و بر تو دل نهاده ام
با من بمان
اینک تو در تلاشی!
میدانم که اهل وفایی
میدانم که اهل صفایی
میدانم که با من خواهی ماند
میدانم که دلم را نمیشکنی
و خواهی ماند
اما باز هم میگویم که
با من بمان که دوستت دارم
چو جان شیرین دوستت دارم
ای شیرین ترین با من بمان
اینک تو در تلاشی!
و من هم در تلاشم!...
دستانم بر آسمانست
دلم آسمانیست
سرم بر خاک است
و تو را میطلبم
از او میطلبم که تو را عطا کرد
از کریم بعید است هدیه را پس بگیرد
و کار من با کریم است
و تو باز در تلاشی
و من باز در تلاشی بیشتر
و قهرمان این تلاش کیست؟....
داداش
تو را میشناسم
سالهاست که تو را می شناسم
دهها سال است تو را میشناسم
تو همان گمشده ی منی
همو که سالها بدنبالش گشتم و اکنون یافتمش
اینک تو در دستان منی
نه کم گفتم
من در دستان توام
نه کم گفتم
ما در دستان یکدگریم
نه کم گفتم
تو در قلب منی
نه کم گفتم
من در قلب توام
نه کم گفتم
ما در قلب یکدیگریم
نه کم گفتم
اصلا ما دو نفر نیستیم که یک نفریم
و عشقی پاک و بی آلایش چنین بر سر ما آورد
عشقی که زائیده ی هوس نبود و نیست
عشقی که خدائیست
عشقی که ابدیست
عشقی که ماندنیست
عشقی که ازلیست
عشقی که آزادیست
و اینک مائیم و راه رسیدن به دوست
همان دوست که دوست حقیقی و واقعیست
عشق موتور حرکت ماست بسوی او
او که سرچشمه ی خوبیهاست
او که تو را به من و مرا به تو داد
او که یگانه ی بی همتاست
...
داداش
تو را دوست دارم
تو روحی تازه در رگم جاری کردی
تو بر کالبد مرده ی تنم دمیدی و شوری بپا کردی
با وجود تو نوشته هایم رنگ و لعابی دیگر گرفت . حس زیبا و لطیف تو مرا آغشته کرده است
همچو شبنم بهاری بر پوست خشکم چکیدی و ترنمی تازه سر گرفتم
به جسمت دل نبسته ام که آن فانی است
به روحت دلبسته ام که آن باقی است
تو هدیه خدا بر قلب خسته ام بودی و هستی و خواهی بود
چگونه شکر بر این نعمت بجای آورم که در شکر کوچکترین نعمتش مانده ام
وقتی شعر میخوانی از حس بهار لبریز میشوم
هر روز مانند گنجشک بچه گان که در انتظار مادرند در انتظارت مینشینم
آنها غذای جسم میطلبند و من حریص غذای روحم
و تو چه مهربانانه روحم را تغذیه میکنی
لطافت روح تو را در کس ندیده ام
ای کاش تا همیشه بر قلبم فرود آیی
و با زمزمه های عاشقانه و عارفانه ات دلیل شعر هایم شوی
شعر من بی تو به شعر نمی ماند
شوق من بی تو به شوق نمی ماند
ای گل بهاری ام سرسبز بمان و قلبم را بهاری کن ...
داداش
گرچه سالها با امید یا ناامید زندگی کنم، گرچه سالها خوش باشم و هیچ از رنج و درد این زمانه که به قلبم سرشار است دم نزنم، گرچه هر روز به مانند انسانهایی بی خیال و آسوده که انگار غمی برسرشان نیامده به دنبال روزهای خود دوان باشم.
اما باز هم یک روز مرگ می آید. با همه ی متانت اش، با همه ی سنگینی اش، با همه ی تلخی و هراسناکی اش و شاید با تمام مهربانی اش.
آنگاه دستانم از شدت هیجان می لرزد و چشم هایم خیس می شود. مرگ در چند قدمی من می ایستد و من به آرزویم می رسم. تنها راه این است، فاصله ای نمانده، چاقو را با تمام قوتی که نفرت و خشم این روزگار به دستانم می دهد در سینه ام که مالامال از درد و رنج و آزار و محنت این روزگار گشته، فرو می برم.
چه کسی در رثای من سوگوار خواهد بود؟!...
و من با سرعت غریبی تا دور دست ها، تا مرتفع ترین قله های هستی بالا می روم و همه را میان این شک می گذارم، و با همان سرعت عجیب از میان ترس و تنهایی و غربت و سیاهی و سکوت و خاطرات غبار گرفته ی درد آلود و قلم هایی که فقط به رنگ تیرگی ها می نویسند و قانون هایی که فقط تکه تکه می کنندم و کتاب هایی که فقط گیج می کنند و تنهایی هایم را به یادم می آورند فرار می کنم و رها می شوم.
آه، چه طوفان سردی است اینجا!
کسی مرا بپوشاند
آبجی
شاید تمام این سالها خود را فریب داده ام. اما باور می کنم جز این راهی برایم باقی نمانده است. در هیاهوی پر التهاب آدم ها و کابوس فردای بی نشانم تنها کور سوی امیدم تصویر حلقه ی طناب داری است که روی گردنم می چرخد. آرامشی که از پس هر طوفانی پشت دیوار بلند بن بست زندگی ام به سراغم می آید. هر رو ز آجر های این دیوار بلند را می شمارم، تا آسمان راهی نمانده است.
اما می ترسم پایم بلغزد و من دوباره روبروی دیواری باشم که در پس آن طناب داری همچنان در انتظارم می رقصد. چه بی رحمانه بر تنها روزنه ی امیدم در ورطه تاریک زندگی خیانت کردم.
آبجی
در سرزمینی بالیده ام که باغبانش بذر وجودم را در خاکی هرزه پاشیده است. بی ریشه در دیاری قد کشیده ام که هر روز تنها تماشاچی غروبی بودم که بر طلوعش هرگز امیدی نبستم. آسمانش در نگاهم دلتنگ و ابری یا چنان زهری و تیز بود که رنگ آسمان را هرگز ندانستم.
آخر من در این سالها جز مترسک چیزی نبودم. تنها در خیال خود بالیده بودم، من بیزارم از وجودم که حتی علفی خودرو هم نبودم.
تمام زندگی تنها همین بود، واژه ای که تک تک هجایش روزی بر روی قلب بی روح و خسته ات خنجری خواهد شد. در آخرین پرده ی این بازی تمام روزهای زندگی ات در هرم نفس های به شماره افتاده در برابرت و تو در آخرین نقطه ی نگاه سردی که به سقفی کاذب دوخته ای دوباره آنها را مرور خواهی کرد.
همه چیز تمام می شود برای همیشه و تو هرگز پشیمان نخواهی شد.
هرگز
آبجی