گرچه سالها با امید یا ناامید زندگی کنم، گرچه سالها خوش باشم و هیچ از رنج و درد این زمانه که به قلبم سرشار است دم نزنم، گرچه هر روز به مانند انسانهایی بی خیال و آسوده که انگار غمی برسرشان نیامده به دنبال روزهای خود دوان باشم.
اما باز هم یک روز مرگ می آید. با همه ی متانت اش، با همه ی سنگینی اش، با همه ی تلخی و هراسناکی اش و شاید با تمام مهربانی اش.
آنگاه دستانم از شدت هیجان می لرزد و چشم هایم خیس می شود. مرگ در چند قدمی من می ایستد و من به آرزویم می رسم. تنها راه این است، فاصله ای نمانده، چاقو را با تمام قوتی که نفرت و خشم این روزگار به دستانم می دهد در سینه ام که مالامال از درد و رنج و آزار و محنت این روزگار گشته، فرو می برم.
چه کسی در رثای من سوگوار خواهد بود؟!...
و من با سرعت غریبی تا دور دست ها، تا مرتفع ترین قله های هستی بالا می روم و همه را میان این شک می گذارم، و با همان سرعت عجیب از میان ترس و تنهایی و غربت و سیاهی و سکوت و خاطرات غبار گرفته ی درد آلود و قلم هایی که فقط به رنگ تیرگی ها می نویسند و قانون هایی که فقط تکه تکه می کنندم و کتاب هایی که فقط گیج می کنند و تنهایی هایم را به یادم می آورند فرار می کنم و رها می شوم.
آه، چه طوفان سردی است اینجا!
کسی مرا بپوشاند
آبجی