یک چشم پر بهانه هر شب شود پـر از آب
از دوری رخ تــو چشمم شده چـــو گرداب
میبیچد و به رقص است در آرزوی دیــدار
میسوزد و بساز است تا وصل کوی دلـدار
شهدی ز آن لــــب تـــو زنــده کند دلـــم را
شمعی ز محفـــل تـــو روشن کند شــبم را
رمــــزی ز راز قلــبم نجــوا کنــم به قلبت
شـــرحی ز سّر دردم نجـــوا کنم به دستت
خون شد دلم ز هجران اما بگو چه چاره؟
جان شد به لب ز حرمان، اما نداره چاره!
سنگـــینی کلامت مـــا را بـــه آرزو کشت
سنگـــینی سلامت جــان را ز آبــرو کشت
هر شب ز حسرت تو جان میدهم ، ندیدی!
هر دم ز دوری تو جان می رود ، ندیدی!
دل بردی از دل من ، رویت به ما نهان شد
جـان بردی از بر من،مویه به دل فغان شد
بیدل دگـر بمـــیرد از هجـــر و از فــــراقت
بی سر ز پا فتــاده ، از زجــر و از فـراقت