حیرت نمی کنم، آمدند، سایه های غریب آمدند از جنس دلتنگی و اندوه ، غربت و تنهایی ، و این من بودم که نگریختم، ایستادم اما گم شدم.
در آن جای خلوت وسط نیستی، گفته بودی هستم نگریستم، نگریستم و بازهم نگریستم اما چیزی نبود آنجا جز من و تنهایی ام کسی نبود. بر خود لرزیدم سرمایی سخت همچو زمستان تمام وجودم را در بر گرفت.
اندوه بود و اندوه، ابرهای دلم دیگر توان باریدن نداشتند سرما بر تمام وجودم غلبه کرد فرشته ها رفته بودند و من یخ زدم.
ماه چشمهایش رابسته و دیگر نمی نگرد. من همه ی ترس شدم دیگر فریادی نبود دیگر آبی نبود دیگر عطشی نبود شراره ها و شعله ها سرد شدند و حتی خاکستر ها هم یخ زدند گل ها پژمردند و شاید دیگر منی نبود.
شکستم یخ زدم و آوار شدم.